تمام بعدازظهر رو فرار میکنم خودمو میرسونم به 16 آذر پشت چراغ عابرپیاده وایمیسم و از خط عابر رد میشم کتابفروشی ها رو دنبال کتاب های درسی با وسواس میگردم.

بعدترش سر فخر رازی خیره میشم به اونور خیابون و تو غروب تماشاش میکنم و یاد اولین باری می افتم که ازش رد شدم.پشت ویترین همه ی کتاب فروشی های بعدی چند دقیقه ای صبر میکنم.

به کتاب فروشی محبوبم که میرسم وقفه طولانی تر میش

کنار مردی نسبتا بلند قد با موهای نیمه بلند و آشفته،بافتنی ماتِ شل شده و پالتوی بلند مشکی می ایستم.

صدای بنان میشنوم.

صدای بنان از کله ی مرد می آید.

برمیگردد و وارد مغازه میشود.

صدای بنان دورتر میشود و کتابی با جلد قهوه ای توجه ام را جلب میکند.

وقتی بیرون می آید نگاهش میکنم؛جالا صدای بنان بلند تر و واضح تر شده.

هوا کاملا تاریک شده است.

دختری زیرلب بنان میخواند و ولیعصر را بالا میرود.

 

....مردی که از کله اش صدای بنان می آمد...

بنان ,صدای ,کتاب ,میکنم ,تر ,فروشی ,صدای بنان ,می آید ,کتاب فروشی ,از کله ,و وارد
مشخصات
آخرین جستجو ها